روزی چند بار دوستت دارم!
یکبار وقتی که هوا بَرَم میدارد،
قدم میزنیم
وقتی که خوابم می آید
تو می آیی!
یکبار وقتی که باران ناز میکند
دلِ ناودان میشکند ...
میبارد
وقتی که شب شروع میشود
تمام میشود.
یک بار دیگر هم دوستت دارم!
باقیِ روز را
هنوز را.
افشین صالحی
نمی خواستم ناراحتت کنم،اما
انگار کردم!
با دوست داشتن ِ زیادم
با هِی ببینمت هایَم
با همیشه ببخشها وُ
همیشه، دلَم برایِ تو تنگ شُدههایَم
نمی خواستم ناراحتت کنم،اما
انگار کردم!
وقتی که با شانههایِ بالا گرفته از تو میگفتم
وقتی که نامِ تو را بلند میخواندم
وقتی که در همیشه،
هر جا
تو را به نام ِ کوچَکَت صدا میکردم
نمی خواستم ناراحتت کنم
اما انگار کردم!
وقتی که آن همه تو را
خواب دیدَم...
نمیخواستم
اما...
افشین صالحی
حرف که میزنی
من از هراس طوفان
زل میزنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان
لبخند که میزنی
من
عین هالوها
زل میزنم به دستهات
به ساعت مچی طلاییات
به آستین پیراهن ات
تا فرو نروم در زمین
دیشب مادرم گفت :
تو از دیروز فرورفتهای
در کلمهای انگار !
در عین
در شین
در قاف
در نقطهها ...
مصطفی مستور
یه فال زدم به خرجِ خدا!
"باغبان گر پنج روزی صحبتِ گُل بایدش ..."
ای آقا! عزیزم! این بَر جَفایِ خارِ هجران که مرا کُشت
مگه بلبل صبور، تا کی ...!؟
ما که بیآواز رود از رود گذشتیم به جون خودت!
کدوم تجمل، آدم حسابی!
تو که همین جایی، میبینی من از دار دنیا
ترو دارم که حافظ صدات میکنن
"ریرا" رو دارم که حافظ صداش میکردم
بعد هم خودم که کاش ...!
"ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند؟"
ترو به خدا یه کاری بکن!
من وحیِ ماه، من منزلِ ویرانِ آسمون،
چی میگین با خودتون
وقتی ندیدین من چی کشیدهم تا همینجای زندگی!
میگم خوبه همین جور
هی درددلِ میکنم با تو که رفیقمی
که داری دستْخطِ خراب منو میخونی ...!
خُب همین حرفای ما خودش یه انقلابه!
نیست!؟ هرکی خواست گولت بزنه،
نزن تو گوشش، یه پوزخندِ یواشکی:
- بای! به قول اونوَریها!
به خدا ...
قسم نداره اصلا
من وصیت کردهم یه جایی هست
که بو گُل میاد
حافظ خودش بهم گفت:
- بیا به حرف و نترس!
بگو، هر طوری که دلت خواست،
خیلیا بعدا میان، میبوسَنِت مثلِ ماه!
منم به حرف اومدم
شاعر شدم
من از لطفِ شما ممنونم
ولی این دستمزدِ اون همه مکافاته که کشیدهم!
به خدا این قصهی عشق
عجب حکمتی داره!
شما چی میگین هی ...!
من جادو آوردم دادم به بوی کلمه، گفتم: شعر!
خدا خشنود شد، بعد بارون که اومد
همه فهمیدن حافظ برادر بزرگتر همهی ما بوده.
منم باورم شد که میشه با کلمه بر جهان حکومت کرد!
سید علی صالحی
کجا می روی ؟
با تو هستم
ای رانده حتی از اینه
ای خسته حتی از خودت
کجای این همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟
کجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی ؟
سر به راه
رو به نمی دانی تا کجا
چرا اتاقت را با خود می بری ؟
چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟
خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی ؟
یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان
شاید آن کاغذ مچاله که در باد می دود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
خیالت
من از این همه فریب
که در کتابخانه های دنیا به حرف می ایند
و در روزنامه های تا غروب می میرند
چیزی نفهمیده ام ؟
خیالت
من از پنجره های باز خانه ی سالمندان
که رو به از صبح توپ بازی
تا بای بای تیله ها و گلسر های رنگی حسرت می کشند
چیزی نفهمیده ام ؟
هنوز راهی از چشم های خیسم
رو به خاک بازی در باغ و
پله های شکسته ی روز دبستان
می رود
هنوز بغضی ساده
رو به دفتری از امضای بزرگ و یک بیست
که جهان را به دل خالی ام می بخشید
می شکند
حالا در این بی کجایی پرشتاب
با که اینقدر بلند حرف می زنی ؟
تمام چشم های شهری شده نگاهت می کنند
کسی نیست ، با خودم حرف می زنم
هیوا مسیح
ریشه در اعماق اقیانوس دارد
شاید
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی
باران
یا نه
دریایی است گویی
واژگونه
بر فراز شهر
شهر سوگواران .
هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر ، با تشویش :
رنگ این شب های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران ؟
چشم ها و چشمه ها خشک اند .
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ ،
همچنان که نام ها در ننگ !
هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد .
آه ، باران ،
ای امید جان بیداران !
بر پلیدی ها
که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا، چیره خواهی شد ؟