دلم می خواست کسی در حوالی احوال من نبود
دلم برای خواندن همان آواز قدیمی تنگ است
من از پلک گشوده این پنجره ها می ترسم
باید بروم جایی دور
باید جایی دور بروم
دیگر نه مولوی را دوست دارم و نه حوصله حافظ را...
تنها به کوچه می نگرم
عده مغموم از کوچه مشرف به پسین می گذرند
رخت هاشان تاریک
چشمهاشان خیس
اما من دلشان را از این پیشتر
جایی دور دیده بودم...
یه فال زدم به خرجِ خدا!
"باغبان گر پنج روزی صحبتِ گُل بایدش ..."
ای آقا! عزیزم! این بَر جَفایِ خارِ هجران که مرا کُشت
مگه بلبل صبور، تا کی ...!؟
ما که بیآواز رود از رود گذشتیم به جون خودت!
کدوم تجمل، آدم حسابی!
تو که همین جایی، میبینی من از دار دنیا
ترو دارم که حافظ صدات میکنن
"ریرا" رو دارم که حافظ صداش میکردم
بعد هم خودم که کاش ...!
"ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند؟"
ترو به خدا یه کاری بکن!
من وحیِ ماه، من منزلِ ویرانِ آسمون،
چی میگین با خودتون
وقتی ندیدین من چی کشیدهم تا همینجای زندگی!
میگم خوبه همین جور
هی درددلِ میکنم با تو که رفیقمی
که داری دستْخطِ خراب منو میخونی ...!
خُب همین حرفای ما خودش یه انقلابه!
نیست!؟ هرکی خواست گولت بزنه،
نزن تو گوشش، یه پوزخندِ یواشکی:
- بای! به قول اونوَریها!
به خدا ...
قسم نداره اصلا
من وصیت کردهم یه جایی هست
که بو گُل میاد
حافظ خودش بهم گفت:
- بیا به حرف و نترس!
بگو، هر طوری که دلت خواست،
خیلیا بعدا میان، میبوسَنِت مثلِ ماه!
منم به حرف اومدم
شاعر شدم
من از لطفِ شما ممنونم
ولی این دستمزدِ اون همه مکافاته که کشیدهم!
به خدا این قصهی عشق
عجب حکمتی داره!
شما چی میگین هی ...!
من جادو آوردم دادم به بوی کلمه، گفتم: شعر!
خدا خشنود شد، بعد بارون که اومد
همه فهمیدن حافظ برادر بزرگتر همهی ما بوده.
منم باورم شد که میشه با کلمه بر جهان حکومت کرد!
سید علی صالحی
نان از سفره
کلمه از کتاب
شکوفه ازانار
وتبسم از لبانمان گرفته اند
با رویاها مان چه میکنند؟
سید علی صالحی
خط : احد پناهی
دنیای غم انگیز نادرستی داریم
خیلی ها سهم شان را
در اشتباه یک باور ساده از دست داده اند
خیلی ها رفته اند رو به راهی دور
که نه دریچه ای چشم به راه وُ
نه دریایی پیش رو
عبور از این همه هیاهو
دشوار است
معلوم نیست این قهقهه ی کدام کباده کش کور است
که نمی گذارد حتی باد
هق هق خاموش زنان سرزمین مرا بشنود
حیف که شاعرم
چقدر دلم برای سردادن یک شعار ساده
لک زده است
زنده باد پرندگانی که نیم ساعت پیش
از بالای این بادیه
سمت سایه های بالادست
نمی دانم رفتند یا بازآمدند
گریه کنید رویا ندیدگان جنوبی ترین ترانه های من
کسی نیست
کسی نیامده
کسی نمی اید
من این راز را از مویه های مادرم آموخته ام
خسته ام کرده اند
دیگر از هیچ کسی نخواهم پرسید
این که این همه خسته
این که این همه خودفروش
این که این همه ناامید
این که
این که قرار ما نبود
.
سیدعلی صالحی
بعضیها چه راحت به خواب میروند
دُرُست مثل نوزادِ نی
در آرامشِ ماه و بیشه و هوا
بعضیها اصلا نمیدانند
شب تا شب
چند پرندهی بیآب و آسمان
بیآب و آسمان به آشیانه باز میگردند.
از این پهلو
به آن پهلو
پس کی آن خوابِ عمیقِ آسوده
فرا خواهد رسید؟
روزگاری نیز
من بیخوابِ این همه راز
نوزادِ نیستانی از نورِ ماه وُ
بیشههای بیخبر بودم
ببین با من چه کردهاند
که کارم
دیگر از ترسِ داس وُ
نیخوانی دریا گذشته است.
حالا سالهاست
که هر شبِ خدا کسی میآید
از این بندِ بسته به آن خوابِ خسته میبَرَدَم
نمیگذارد از مگویِ این همه گریه
یک شبِ راحت
یک سکوتِ بلند
یک خوابِ خوش.
هی زنِ از اَزَل آمده!
پروردگارِ پیشِ رویِ من نشسته!
پس راهِ بیشهی نی وُ
کودکیهایِ ماه وُ
نمازخانهی رابعه کجاست؟
سید علی صالحی