آه و دم

آه و دم

آه از دمی که این همه ساعت طول کشید
آه و دم

آه و دم

آه از دمی که این همه ساعت طول کشید

کسی نیست ، با خودم حرف می زنم


کجا می روی ؟

با تو هستم 


ای رانده حتی از اینه 

ای خسته حتی از خودت 


کجای این همه رفتن 

راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟


کجای این همه نشستن 

جایی برای ماندن دیدی ؟


سر به راه 

رو به نمی دانی تا کجا 


چرا اتاقت را با خود می بری ؟

چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟

خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی ؟


یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان 

شاید آن کاغذ مچاله که در باد می دود 

حرفی برای تو دارد 

سطری نشانی راهی 


خیالت 

من از این همه فریب 

که در کتابخانه های دنیا به حرف می ایند 

و در روزنامه های تا غروب می میرند 

چیزی نفهمیده ام ؟


خیالت 

من از پنجره های باز خانه ی سالمندان 

که رو به از صبح توپ بازی 

تا بای بای تیله ها و گلسر های رنگی حسرت می کشند 

چیزی نفهمیده ام ؟


هنوز راهی از چشم های خیسم 

 رو به خاک بازی در باغ و 

پله های شکسته ی روز دبستان 

می رود 


هنوز بغضی ساده 

رو به دفتری از امضای بزرگ و یک بیست 

که جهان را به دل خالی ام می بخشید

می شکند 


حالا در این بی کجایی پرشتاب 

با که اینقدر بلند حرف می زنی ؟

تمام چشم های شهری شده نگاهت می کنند 


کسی نیست ، با خودم حرف می زنم 




هیوا مسیح