آه و دم

آه و دم

آه از دمی که این همه ساعت طول کشید
آه و دم

آه و دم

آه از دمی که این همه ساعت طول کشید

.

دلم می خواست کسی در حوالی احوال من نبود


دلم برای خواندن همان آواز قدیمی تنگ است


من از پلک گشوده این پنجره ها می ترسم

      

باید بروم جایی دور

      

باید جایی دور بروم


دیگر نه مولوی را دوست دارم و نه حوصله حافظ را...


تنها به کوچه می نگرم


عده مغموم از کوچه مشرف به پسین می گذرند


رخت هاشان تاریک


چشمهاشان خیس


اما من دلشان را از این پیشتر


                    جایی دور دیده بودم...



سید علی صالحی


خ


به کی قسم بخورم 
که باورت بشه، 
من دیگه تا طعمِ آب و مزه‌ی ماه و 
صحبتِ ساده‌ی همین کوچه‌گردا ... باقیه 
نامرده که گریه کنه! 
نامرده که بره کُنج خونه، 
نامرده که اصلا غصه بخوره! 


اصلا معنی نداره آدم 
این دو سه روزه رو ... هی مثلِ بعضیا 
بی‌مزه‌ی ماه بمیره 
بی‌طعم آب، 
بی‌صحبتِ همسایه، 


عشق، بارون، بوسه، یه جوری دیگه ...! 
تلخ، زهر مار ... 
این که انگور، 
بر آب اومده از نوشِ خلاص، 
بنوش به گردنِ من، به عهده‌ی من، با مسئولیتِ هرچی بهِش بَستن! 
هرچی پیش اومد، بنوش! 
من میگم پس این حدیثای عجیب چیه دیگه، 
ما که تو رساله‌ی حضرت حافظ نخوندیم که کی انگور می‌رسه! 


منم اسم کاملم، همونه که بعله! 
به وَاللهِ ... از قید و بَندِ این همه هرچه مُفت 
هم خودت خسته شدی 
هم ما، خُب بسه دیگه ... آقا! 
وِل کن بذار این یه دو صباح بگیم: 
گُل که می‌دونه اذونِ نور از اینوَره! 
باشه، بَدیاش مال من! 
ما نخورده از آن طهورا 
همین‌طوری خاکی خاکی خرابیم به خدا!


سید علی صالحی

دوستت دارم


روزی چند بار دوستت دارم!

یک‌بار وقتی که هوا بَرَم می‌دارد،

قدم می‌زنیم

وقتی که خوابم می آید

تو می آیی!


یک‌بار وقتی که باران ناز می‌کند

دلِ ناودان می‌شکند ...

می‌بارد

وقتی که شب شروع می‌شود

تمام می‌شود.


یک بار دیگر هم دوستت دارم!

باقیِ روز را

هنوز را.


افشین صالحی

نمی خواستم ناراحتت کنم ، اما


نمی خواستم ناراحتت کنم،اما

انگار کردم!

با دوست داشتن ِ زیادم

با هِی ببینمت هایَ‌م 

با همیشه ببخش‌ها وُ 

همیشه، دلَم برایِ تو تنگ شُده‌هایَ‌م


نمی خواستم ناراحتت کنم،اما

انگار کردم!

وقتی که با شانه‌هایِ بالا گرفته از تو می‌گفتم

وقتی که نامِ تو را بلند می‌خواندم

وقتی که در همیشه،

هر جا

تو را به نام ِ کوچَکَ‌ت صدا می‌کردم


نمی خواستم ناراحتت کنم

اما انگار کردم!


وقتی که آن همه تو را

خواب دیدَم...

نمی‌خواستم 

اما...


افشین صالحی

عشق


حرف که می‌زنی

من از هراس طوفان

زل می‌زنم به میز

به زیرسیگاری

به خودکار

تا باد مرا نبرد به آسمان


لبخند که می‌زنی

من

عین هالوها

زل می‌زنم به دست‌هات

به ساعت مچی طلایی‌ات

به آستین پیراهن ا‌ت

تا فرو نروم در زمین


دیشب مادرم گفت :

تو از دیروز فرورفته‌ای

در کلمه‌ای انگار !


در عین

در شین

در قاف


در نقطه‌ها ...


مصطفی مستور

ت


یه فال زدم به خرجِ خدا! 

"باغبان گر پنج‌ روزی صحبتِ گُل بایدش ..." 

ای آقا! عزیزم! این بَر جَفایِ خارِ هجران که مرا کُشت 

مگه بلبل صبور، تا کی ...!؟ 

ما که بی‌آواز رود از رود گذشتیم به جون خودت! 

کدوم تجمل، آدم حسابی! 

تو که همین جایی، می‌بینی من از دار دنیا 

ترو دارم که حافظ صدات می‌کنن 

"ری‌را" رو دارم که حافظ صداش می‌کردم 

بعد هم خودم که کاش ...! 

"ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند؟" 

ترو به خدا یه کاری بکن! 

من وحیِ ماه، من منزلِ ویرانِ آسمون، 

چی میگین با خودتون 

وقتی ندیدین من چی کشیده‌م تا همین‌جای زندگی! 

میگم خوبه همین جور 

هی درددلِ می‌کنم با تو که رفیقمی 

که داری دستْ‌خطِ خراب منو می‌خونی ...! 

خُب همین حرفای ما خودش یه انقلابه! 

نیست!؟ هرکی ‌خواست گولت بزنه، 

نزن تو گوشش، یه پوزخندِ یواشکی: 

- بای! به قول اونوَری‌ها! 

به خدا ... 

قسم نداره اصلا 

من وصیت کرده‌م یه جایی هست 

که بو گُل میاد 

حافظ خودش بهم گفت: 

- بیا به حرف و نترس! 

بگو، هر طوری که دلت خواست، 

خیلیا بعدا میان، می‌بوسَنِت مثلِ ماه! 



منم به حرف اومدم 

شاعر شدم 

من از لطفِ شما ممنونم 

ولی این دستمزدِ اون همه مکافاته که کشیده‌م! 

به خدا این قصه‌ی عشق 

عجب حکمتی داره! 

شما چی میگین هی ...! 

من جادو آوردم دادم به بوی کلمه، گفتم: شعر! 

خدا خشنود شد، بعد بارون که اومد 

همه فهمیدن حافظ برادر بزرگتر همه‌ی ما بوده. 

منم باورم شد که میشه با کلمه بر جهان حکومت کرد!



سید علی صالحی

غزل1119

ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم

ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم

بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست

بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم

روحیم که در جسم نباشد که نباشیم

موجیم که در بحر به یک جای نیائیم

در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست

ما از نظرش صوفی صافی صفائیم

ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب

ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم

مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار

ما سایه نجوئیم همائیم همائیم

مائیم که از ما و منی هیچ نماندست

در عین بقائیم و منزه ز فنائیم

گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم

گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم

سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم

در خود نگرستیم خدائیم خدائیم


شاه نعمت الله ولی

7


مراد ازگفتن نامت 

تسلای خاطربود و بس

ورنه خود دانم که این لاف عقل است

حرف ِ پیوند  

خیالی باطل است.

من کجا باشم ، تو کجا؟!

تو نباشی در خور رنگِ سیاه!

من همه رنگِ تباهی  

تو فرشته!

تو خودت صبح سپیدی!

تو خودت عشق

تو خودت مهر ِ فزونی!


من گاه با خود می گویم

که چرا بین من و تو 

اینهمه فاصله است

اینهمه دوری راه...

اینهمه سختی هجر

که جدائیم چرا؟!


ع.م.آزاد

کسی نیست ، با خودم حرف می زنم


کجا می روی ؟

با تو هستم 


ای رانده حتی از اینه 

ای خسته حتی از خودت 


کجای این همه رفتن 

راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟


کجای این همه نشستن 

جایی برای ماندن دیدی ؟


سر به راه 

رو به نمی دانی تا کجا 


چرا اتاقت را با خود می بری ؟

چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟

خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی ؟


یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان 

شاید آن کاغذ مچاله که در باد می دود 

حرفی برای تو دارد 

سطری نشانی راهی 


خیالت 

من از این همه فریب 

که در کتابخانه های دنیا به حرف می ایند 

و در روزنامه های تا غروب می میرند 

چیزی نفهمیده ام ؟


خیالت 

من از پنجره های باز خانه ی سالمندان 

که رو به از صبح توپ بازی 

تا بای بای تیله ها و گلسر های رنگی حسرت می کشند 

چیزی نفهمیده ام ؟


هنوز راهی از چشم های خیسم 

 رو به خاک بازی در باغ و 

پله های شکسته ی روز دبستان 

می رود 


هنوز بغضی ساده 

رو به دفتری از امضای بزرگ و یک بیست 

که جهان را به دل خالی ام می بخشید

می شکند 


حالا در این بی کجایی پرشتاب 

با که اینقدر بلند حرف می زنی ؟

تمام چشم های شهری شده نگاهت می کنند 


کسی نیست ، با خودم حرف می زنم 




هیوا مسیح

هر که با ما نیست


گفته می شد هر که با ما نیست با مادشمن است 

 گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است 

اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند 

ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است


فریدون مشیری