آه و دم

آه و دم

آه از دمی که این همه ساعت طول کشید
آه و دم

آه و دم

آه از دمی که این همه ساعت طول کشید

آه ، باران



ریشه در اعماق اقیانوس دارد  


شاید 


این گیسو پریشان کرده 


بید وحشی 


باران 


یا  نه  


دریایی است گویی  


واژگونه 


بر فراز شهر 


شهر سوگواران .




هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش 


ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر ، با تشویش :


رنگ این شب های وحشت را 


تواند شست آیا از دل یاران ؟




چشم ها و چشمه ها خشک اند .


روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ ،


همچنان که نام ها در ننگ !




هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد .


آه ، باران ، 


ای امید جان بیداران !


بر پلیدی ها  


که ما عمری است در گرداب آن غرقیم 


آیا‌، چیره خواهی شد ؟



فریدون مشیری

لیلاج



گفت برمی‌گردم، 
و رفت، 
و همه‌ی پُل‌های پشتِ‌سرش را ویران کرد. 


همه می‌دانستند دیگر باز نمی‌گردد، 
اما بازگشت 
بی‌هیچ پُلی در راه، 
او مسیرِ مخفیِ بادها را می‌دانست. 


قصه‌گوی پروانه‌ها 
برای ما از فهمِ فیل وُ 
صبوریِ شتر سخن می‌گفت. 
چیزها دیده بود به راه وُ 
چیزها شنیده بود به خواب. 


او گفت: 
اشتباه می‌کنند بعضی‌ها 
که اشتباه نمی‌کنند! 
باید راه افتاد، 
مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند 
بعضی هم به دریا نمی‌رسند. 
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد! 
او گفت: 
تنها شغال می‌داند 
شهریور فصلِ رسیدنِ انگور است. 


ما با هم بودیم 
تا ساعتِ یک و سی و دو دقیقه‌ی بامداد 
با هم بودیم، 
بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت: 
کوروش پسرِ ماندانا و کمبوجیه 
پیشاپیشِ چهارصدهزار سربازِ پارسی 
به سوی سَدِ سیوَند راه افتاده است. 
باید بروم 
فقط من مسیرِ مخفیِ بادها را بَلَدم

سید علی صالحی

رویاهایمان


نان از سفره


کلمه از کتاب


شکوفه ازانار


وتبسم از لبانمان گرفته اند


با رویاها مان چه میکنند؟




 سید علی صالحی

خط : احد پناهی



نترس

می‌روی ، برمی‌گردی ، قدم می‌زنی

ما نشسته‌ایم

ما ساکت و خاموش نگاهت می‌کنیم

انگار بوی کبریت و کبوتر سوخته می‌آید

می‌گویی یک نفر اینجا

این گل سرخ را بوییده است

یک نفر اینجا بوی بوسه می‌دهد

یکی از میان شما خوابِ ستاره دیده است


ما می‌ترسیم

خاموشیم

نگاهت می‌کنیم

فقط یکی از میان ما آهسته می‌پرسد

سردت نیست ؟

بفرما کنارِ سنگچینِ روشن رویا

همه‌ی ما اهلِ همین حوالیِ غمگینیم

نگرانِ آسمانِ اخم‌کرده‌ی بی‌کبوتر نباش

فردا حتما باران خواهد آمد


می‌روی ، برمی‌گردی ، قدم می‌زنی

می‌گویی آب در اجاقِ روشن بریزیم

آب در اجاقِ روشن می‌ریزیم

می‌گویی دیدنِ روشنایی خوب نیست

شنیدنِ رویا بد است

و باران به خاطر شماست که نمی‌بارد


ما می‌ترسیم

خاموشیم

نگاهت می‌کنیم

و دیگر کسی از میانِ ما

به سنگچینِ روشنِ رویا نمی‌اندیشد

به کبوتر و کبریت

به ارغوان و آینه نمی‌اندیشد


برمی‌خیزیم ، می‌رویم ، برمی‌گردیم

و باز بعد از هزار سالِ تمام

ترا و دریا را می‌شناسیم


برایت بوسه و باران آورده‌ایم

نترس عزیزم ، نترس


سید علی صالحی

خدا می داند


من نه عاشق بودم


و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من


من خودم بودم و یک حس غریب


که به صد عشق و هوس می ارزید



من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت


گر چه در حسرت گندم پوسید



من خودم بودم هر پنجره ای


که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود


و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود



من نه عاشق بودم


و نه دلداده به گیسوی بلند


و نه آلوده به افکار پلید


من به دنبال نگاهی بودم


که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید



آرزویم این بود


دور اما چه قشنگ


که روم تا در دروازه نور


تا شوم چیره به شفافی صبح


به خودم می گفتم


تا دم پنجره ها راهی نیست



من نمی دانستم


که چه جرمی دارد


دستهایی که تهی ست


و چرا بوی تعفن دارد


گل پیری که به گلخانه نرست



روزگاریست غریب


تازگی میگویند


که چه عیبی دارد


که سگی چاق رود لای برنج



من چه خوشبین بودم


همه اش رویا بود


و خدا می داند


سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود



جبران خلیل جبران

یاد


همه چی از یاد آدم می ره


مگه یادش که همیشه یادشه



حسین پناهی

آی آدمها


آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یکنفردر آب دارد می سپارد جان.

 

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

 

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندید

برکمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

 

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره،جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌کند زین آبها بیرون

گاه سر، گه پا.

 

آی آدمها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می زند فریاد و امّید کمک دارد

 

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

-"آی آدمها"...


و صدای باد هر دم دلگزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

-"آی آدمها"...

 

نیما یوشیج 

کسی نمی آید


دنیای غم انگیز نادرستی داریم 

خیلی ها سهم شان را

در اشتباه یک باور ساده از دست داده اند 


خیلی ها رفته اند رو به راهی دور

که نه دریچه ای چشم به راه وُ

نه دریایی پیش رو

 

عبور از این همه هیاهو

دشوار است 


معلوم نیست این قهقهه ی کدام کباده کش کور است

که نمی گذارد حتی باد

هق هق خاموش زنان سرزمین مرا بشنود


حیف که شاعرم

چقدر دلم برای سردادن یک شعار ساده

لک زده است


زنده باد پرندگانی که نیم ساعت پیش

از بالای این بادیه

سمت سایه های بالادست

نمی دانم رفتند یا بازآمدند

 

گریه کنید رویا ندیدگان جنوبی ترین ترانه های من


کسی نیست 

کسی نیامده

کسی نمی اید

من این راز را از مویه های مادرم آموخته ام


خسته ام کرده اند

دیگر از هیچ کسی نخواهم پرسید

این که این همه خسته

این که این همه خودفروش

این که این همه ناامید

این که

این که قرار ما نبود


 .

سیدعلی صالحی

...


بعضی‌ها چه راحت به خواب می‌روند


دُرُست مثل نوزادِ نی


در آرامشِ ماه و بیشه و هوا



بعضی‌ها اصلا نمی‌دانند


شب تا شب


چند پرنده‌ی بی‌آب و آسمان


بی‌آب و آسمان به آشیانه باز می‌گردند.



از این پهلو


به آن پهلو


پس کی آن خوابِ عمیقِ آسوده


فرا خواهد رسید؟



روزگاری نیز


من بی‌خوابِ این همه راز


نوزادِ نیستانی از نورِ ماه وُ


بیشه‌های بی‌خبر بودم


ببین با من چه کرده‌اند


که کارم


دیگر از ترسِ داس وُ


نی‌خوانی دریا گذشته است.



حالا سال‌هاست


که هر شبِ خدا کسی می‌آید


از این بندِ بسته به آن خوابِ خسته می‌بَرَدَم


نمی‌گذارد از مگویِ این همه گریه


یک شبِ راحت


یک سکوتِ بلند


یک خوابِ خوش.



هی زنِ از اَزَل آمده!


پروردگارِ پیشِ رویِ من نشسته!


پس راهِ بیشه‌ی نی وُ


کودکی‌هایِ ماه وُ


نمازخانه‌ی رابعه کجاست؟

 


سید علی صالحی

زندگی


زیبا نبود زندگی

و به مرگ چیزی نمی‌گفتم مبادا بگریزد و برنگردد
 

ثانیه‌ها

با کفش فقیرانه از بغلم می‌گذشتند

عمر

استخوان شکسته ی در گلو مانده بود .
 


زیبا نبود زندگی

تو زیبا کردی

و من دیدم مرگ را

که بر نُک پا به تاریکی می‌گریخت 



شمس لنگرودی