آه و دم

آه و دم

آه از دمی که این همه ساعت طول کشید
آه و دم

آه و دم

آه از دمی که این همه ساعت طول کشید

هو

چو در هر دو جهان یک کردگار است
ترا با کار چار ارکان چه کار است؟
یکی خوان و یکی خواه و یکی جوی
یکی بین و یکی دان ویکی گوی
یکیست این جمله چه آخر چه اول
ولی بیننده را چشم است احول


عطار » اسرارنامه 

.

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دود شب رو نهفتم

و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم

مسوز این چنین گرم در خود، مسوز

مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ

که گر دست بیداد تقدیر کور

تو را می دواند به دنبال باد

مرا می دواند به دنبال هیچ

فریدون مشیری

د.ر.د

من اگردیوانه ام 

با زندگی بیگانه ام 

مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم 

اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت

خراب اندر خراب و خانه بر دوشم 

اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد 

در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم 

به مرگ مادرم : مَردم 

شما ای مردم عادی 

که من احساس انسانی خود را 

بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان 

بی شبهه مدیونم 

میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا 

در اعماق دل آغشته با خونم 

هزار درد دارم 

درد دارم


کارو

بودن من درد نیست


یکنفر می آید 
دیگری میرود 
و چرخهء آمد و رفت 
تکرار و تکرار میشود

آری باید رفت 
و آری باید دل نداد 
و این شاید قانونی است که فراموشی و شاید ترس از جاودانگی آن را وضع کرده

باید مسافر بود و سفر کرد
و هجرت را تکرار و تکرار و تکرار کرد....
داستان آمد و رفت که شاید اسمش زندگی است را دوره کرد ، آموخت و یاد داد

آه از این قانون ..................آه از این داستان

هیچ کس نمی ماند 
هیچ کس نمی خواند
و هیچ کس جاودانگی را ارمغان ندارد

می دانم که رفتن دلیل نبودن نیست
اما کاش همه بدانند ... کاش همه بخوانند
کاش تو هم بدانی و بخوانی 
کاش او هم ........

باید نوشت 
باید نوشتن را سرشت و تکرار ها را تکرار کرد

میدانم فاصلهء ما زیاد شده اما نمیدانم تو دور شده ای یا من
تو سفر کردی یا من جا ماندم 
تو تکرار کردی یا من .......

ولی کاش !! 

ولی کاش آینه ای داشتی 
و میدیدی کسی در پشت منظر نگاهت هم آغوش خاک گشته
و لحظه لحظهء خاطرات بودنت را در این فاصله ها میگذارد تا به تو نزدیک تر شود ......
کاش میدانستی که کسی آمار قدمهایت را دارد....

قانون ......
من به قانون شکنی محکومم...و تبعیدبه مجازم 
نفرین به دادگاه تو .... نفرین به دادگاه من

چه بیهوده است انتظار دیروز را در فردا کشیدن...

بودن من درد نیست
من از بیهوده بودن سخت دلگیرم........

علی اکبر ثابتیان

د.ل.د.ا.د.ه


رازی‌ با من‌ نیست‌...


قلبم‌ کتابی‌ گشوده‌ است‌ !


خواندنش‌ برای‌ تو مشکل‌ نیست‌ ، عشق‌ِ من‌ !


زندگی‌اَم‌


از روزی‌ آغاز شُد


که‌ دِل‌ به‌ تو دادَم‌ !



نزار قبانی


تمام شهر


در خواب وُ من هنوز


چشم به ستاره های دوور گرفته


بیدارم.



ستاره ها !


کدام تان باران می شوید برایم


به پیراهنم شکوفه ببارید


باغِ گل شوید؟



کدام تان گل سرخ


تا میان دست هایم برویید


از چشم هایم شعله بکشید؟


و کدام تان قاصدک


تا بر پلک هام بنشینید نرم


کنار گوشم زمزمه کنید: که تا برسد


چه قدر فاصله مانده؟



آه!


تمام شهر


در خواب وُ من هنوز


با ستاره ها بیدارم.



( رضا کاظمی/ 88 )

..


ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼــــﺎﯼ ﺑﺮﯾﺰﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ


ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ


ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ یکی ﺩﻭﺑﺎﺭ


ﺑــﺎ ﻭﺍﺳﻄــﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ


ﺣﺎﻻ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ


ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﺗﻮﯼ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﭼﭙﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ


ﺩﯾﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺟﻪ ﻓﻨﭻ ﻫﺎﺳﺖ


ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺭﻭﺳـــــﺮﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺗﮑـــﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ


ﻣﯽ ﺭﻗﺼـــﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﮔﺸﺎﻥ 


ﻣﺸﺘﯽ ﻧﻬﻨﮓ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﮐﺸﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ


ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻣﻦ ، ﻓﻠﮏ ﺯﺩﻩ ﻣﻦ ، ﺑﺪ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ...


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﭼــــﺎﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ...ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ



حامد عسکری .


جمعه

من


انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را بیاد دارم 


که در غروب آنها


در خیابان


از تنهایی گریستیم


ما نه آواره بودیم، نه غریب


اما



این بعدازظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت


می‌گفتند از کودکی به ما


که زمان باز نمی‌گردد


اما نمی‌دانم چرا


این بعد از ظهر های جمعه باز می‌گشتند!



احمدرضا احمدی

تا خدا

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!

بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!

ظرف این لحظه ولیکن خالی ست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقی ست

تا خدا مانده ، به غم وعده این خانه مده

کیوان شاهبداغی

تومور2

زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش

هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم

آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم

توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

... بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم

رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور

قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت

شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام

پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت

من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را

مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه

برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست

و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم

بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش

خودکشی دست خودم نیست ، خدایا تو ببخش 


علیرضا آذر 


پیشنهاد میکنم حتما دکلمه رو دانلود کنید